در این کتاب رابرت کیوساکی، درباره روشهای زندگی افراد پولدار و افراد بیپول صحبت میکند. کیوساکی نویسنده کتاب، میگوید: «یکی از پدرانم، برای بهدستآوردن چند دالر جان میکند و دیگری مشت مشت پول درمیآورد. یکی از پدرانم به من یاد میداد که سوابق تحصیلی و کارم را چهطور بنویسم که بتوانم شغل خوبی به دست آورم و دیگری به من میآموخت که چه طور طرحهای قوی مالی و بازرگانی را خلق کنم تا بتوانم برای دیگران شغل ایجاد کنم.»
فرزند دو پدر قویبودن این امکان را برای من فراهم آورد تا با مقایسه آرای آنها با یکدیگر، تاثیر تفکراتشان را بر زندگیشان بررسی کنم، در این جریان فهمیدم که انسانها زندگیشان را براساس افکارشان تنظیم میکنند.
پدر بی پولم دائما میگفت: من هیچ وقت پولدار نمیشوم و این پیشگویی واقعیت یافت، ولی پدر پولدارم معتقد بود که آدم پولداریست، حتی یک بار پس از ورشکستهگی که افسرده اش کرده بود، باز ادعا کرد آدم ثروتمندی است و میگفت بین فقیر بودن و ورشکستهبودن، یک اختلاف بزرگ است و آن این که ورشکستهگی موقتی، ولی فقر دائمی است.
***
چیزی که این تاریخها در آشکار کردن آن ناکام میمانند این است که هر دوی این مالیاتها در ابتدا تنها برای ثروتمندان اعمال میشد. این نکتهای بود که پدر پولدار میخواست من و مایک آن را بفهمیم.
او توضیح داد که ایده مالیاتها، با اعلام اینکه تنها برای تنبیه ثروتمندان وضع میشوند در میان فقرا و طبقه متوسط پذیرفته شد و بدینسان تودهها به این قانون رای دادند و در پی آن در قانون اساسی جای گرفت. اما در واقعیت این قانون دقیقا افرادی را تنبیه کرد که به نفع آن رای داده بودند یعنی فقرا و طبقه متوسط. پدر پولدار میگفت:
«آن زمان دولت طعم پول را چشید و اشتهایش باز شد.» من و پدرت دقیقا در دو نقطه متضاد هستیم. او یک بوروکرات دولتی است و من یک کاپیتالیست. به هر دوی ما پول پرداخت میشود و موفقیتمان براساس رفتارهای متضادی ارزیابی میشود.
به او حقوق پرداخت میشود تا پول خرج کند و افراد را استخدام کند. هر چه بیشتر خرج کند، و افراد بیشتری استخدام کند، سازمانش بزرگتر میشود. در دولت هر چه سازمان بزرگتر باشد، اعتبار افزایش مییابد. از طرف دیگر در سازمان من، هر چه افراد کمتری استخدام کنم و پول کمتری هزینه کنم، سرمایه گذاران احترام بیشتری به من میگذارند.
به همین دلیل است که از افراد دولتی خوشم نمیآید. آنها اهداف متفاوتی نسبت به اکثر بازرگانان دارند.
همینطور که دولت رشد میکند برای حمایت از آن نیاز به دلارهای مالیاتی بیشتر و بیشتری خواهد بود. پدر تحصیل کردهام خالصانه بر این باور بود که دولت باید به مردم کمک کند. او عاشق جان افکندی و ایده شرکتهای صلحاش بود.
او به این ایده آنقدر علاقه داشت که هم او و هم مادرم برای این شرکتها به منظور تعلیم داوطلبان برای رفتن به مالزی، تایلند و فیلیپین کار میکردند. از ده سالگی میشنیدم که پدر پولدارم کارگران دولت را مجموعهای از دزدان تنبل خطاب میکرد و پدر بیپولم ثروتمندان را کلاهبردارانی خسیس مینامید که باید مجبورشان کرد مالیات بیشتری بپردازند.
هر دو طرف نکات معقولی در حمایت از دیدگاهشان ارائه میکردند. کار سختی بود که برای یکی از بزرگترین کاپیتالیستهای شهر کار کنی و به خانه نزد پدری برگردی که یک رهبر دولتی برجسته بود. فهم اینکه حرف کدامیک را باید باور کنید کار سادهای نبود. با این حال، وقتی تاریخچه مالیات را مطالعه میکنی، دیدگاهی جالب از راه میرسد.
همانطور که گفتم مسیر مالیاتها تنها به این دلیل هموار شد که تودههای مردم به نظریه اقتصادی رابین هود اعتقاد داشتند، مبنی بر اینکه باید از ثروتمندان گرفت و به فقرا داد. مشکل این بود که اشتهای دولت برای پول آنچنان زیاد بود که به زودی لازم شد از طبقه متوسط هم مالیات گرفته شود و این پیکان همچنان به سمت پایینتر حرکت کرد. بدین ترتیب ثروتمندان، فرصتی یافتند تا مجموعه قوانین بازی خود را اجرا کنند همانطور که عنوان کردم آنها از قبل در مورد شرکتها اطلاع داشتند. و آن را به مثابه ابزاری برای محدود کردن ریسک داراییهایشان در طی هر سفر دریایی در ایام رواج کشتیرانی ایجاد کردند. آنها با سپردن پولشان به شرکت، مخارج سفرهای خود را تامین میکردند.
این شرکت سپس خدمهای استخدام میکرد و آنها را به سراسر دنیا برای یافتن گنج روانه میکرد. آگاهی از قدرت ساختار حقوقی شرکت، در واقع امتیاز ثروتمندان نسبت به فقرا و طبقه متوسط است. من با دارا بودن دو پدر یکی سوسیالیست و دیگری کاپیتالیست که به من آموزش میدادند، به سرعت دریافتم که فلسفه کاپیتالیستی با منطق مالی تناسب بیشتری دارد. به نظرم میرسید که سوسیالیستها به دلیل فقدان آموزش مالی در نهایت خودشان را تنبیه میکردند. هر اندازه تودهها به اصل گرفتن از ثروتمندان معتقد باشند، ثروتمندان همیشه راهی برای دور زدن آنها پیدا میکنند. بدین نحو، مالیاتها نهایتا بر دوش طبقه متوسط میافتد. ثروتمندان روشنفکران را دور میزنند؛ صرفا به این دلیل که قدرت پول را میفهمند، موضوعی که در مدار سی آموزش داده نمیشود. چگونه ثروتمندان، روشنفکران و تحصیل کردهها را دور میزنند؟ زمانی که اخذ مالیات از ثروتمندان تصویب شد و نقدینگی به درون خزانه دولت جریان یافت. در ابتدا مردم خوشحال بودند، پول به شکل حقوق و مستمری به جیب کارکنان دولت میرفت. از طرف دیگر، از طریق کارخانههای طرف قرارداد با دولت به جیب ثروتمندان میرفت. دولت تبدیل به ذخیره عظیمی از پول شد اما مشکل مدیریت مالی این پول بود. در واقع هیج بازگردشی وجود نداشت. به عبارت دیگر، سیاست دولت، پرهیز از در اختیار داشتن پول بیش از حد بود.
اگر در صرف بودجه تخصیص یافته ناکام میماندید، ریسک آن وجود داشت که بودجه بعدی را از دست بدهید و قطعا فرد کارآمدی به شمار نمیآمدید. اما مدیران تجاری به خاطر در اختیار داشتن پول بیش از حد پاداش میگرفتند و به سبب کاراییشان تحسین میشدند. با ادامه چرخه هزینه و بودجه فزاینده دولتی، تقاضا برای پول افزایش یافت و مالیات به سطوح درآمدی پایینتر و آنهایی که به این قانون رای داده بودند، نیز تعلق گرفت.
کاپیتالیستهای واقعی از دانش مالیشان برای یافتن راهی برای گریز استفاده کردند. آنها مجددا به زیر چتر حمایت یک شرکت بازگشتند. بسیاری از افرادی که هیچگاه یک شرکت تشکیل ندادهاند نمیدانند که یک شرکت در واقع یک پوشه پرونده با چند سند حقوقی است که در دفتر یک وکیل ثبت شده است نه یک ساختمان بزرگ که اسم شرکت بر روی آن حک شده یا یک کارخانه یا یک گروه از افراد.
شرکت صرفا یک سند حقوقی است که یک کالبد حقوقی بدون روح است. ثروت ثروتمندان یکبار دیگر با رواج شرکتها حفاظت شد. زیرا نرخ مالیات بر درآمد شرکت کمتر از نرخ مالیات بر درآمد افراد بود. علاوه بر آن در شرکت هزینههایی خاص را میتوان با دلارهای قبل از کسر مالیات پرداخت کرد. این جنگ بین داراها و ندارها برای چند صد سال ادامه یافت.
جنگی میان ثروتمندان و آنهایی که معتقد به گرفتن پول از ثروتمندان بودند. این مبارزه هنوز هم در هر زمان و هر مکان که قوانینی تصویب میشود شدت مییابد. در این مبارزه همیشگی افرادی میبازند که ناآگاهند کسانی که هر روز صبح بر میخیزند و سرسختانه کار میکنند و مالیات میدهند.
اگر آنها شیوه بازی ثروتمندان را درک میکردند آنها هم میتوانستند بازی کنند. در آن صورت آنها هم به سوی استقلال مالی خودشان حرکت میکردند.
به همین دلیل هر بار که میشنوم پدر یا مادری به کودکانش نصیحت میکند که به مدرسه بروند تا بتوانند یک شغل امن و ایمن پیدا کنند متاثر میشوم. یک کارمند با یک شغل امن و ایمن بدون بینش مالی، راه به جایی ندارد.
امروزه طبقه متوسط آمریکائیان پنج تا شش ماه از سال را برای دولت کار میکنند تا بتوانند مالیاتهایشان را پوشش دهند به نظر من این مدت زمان زیادی است.
شما هر چه سختتر کار کنید مالیات بیشتری به دولت میپردازید. به همین دلیل معتقدم که ایده «از ثروتمندان بگیر» به همان کسانی آسیب زد که به آن رای دادند. هر بار که مردم تلاش میکنند ثروتمندان را تنبیه کنند ثروتمندان واکنش نشان میدهند.
آنها دارای پول، قدرت و انگیزه تغییر چیزها هستند آنها صرفا یکجا و با دست روی دست گذاشتن به دادن مالیات بیشتری رضایت نمیدهند. آنها به دنبال شیوههایی برای به حداقل رساندن بار مالیاتیشان میگردند. آنها وکیلان و حسابداران باهوشی را استخدام و سیاستمداران را قانع میکنند که قوانین را تغییر دهند تا راههای فرار قانونی از مالیاتها را ایجاد کنند.