• پدر پولدار پدر بی پول

پدر پولدار پدر بی پول

کد محصول: 398558
موجودی این محصول پایان یافته است. می‌توانید از طریق لیست بالای صفحه، از محصولات مشابه این محصول دیدن نمایید.
حفاظت از خریدار
بازگشت کامل وجه در صورت عدم دریافت کالا
بازگشت کامل وجه در صورت عدم تطبیق کالا با مشخصات ثبت شده
گزارش محصول
پدر پولدار پدر بی پول درس هایی از پول که ثروتمندان به فرزندانشان می آموزند و فقرا از آن غافلند
متن کتاب
پدر می توانی به من بگویی چگونه می توان ثروتمند شد؟
پدرم روزنامه ی عصر را کنار گذاشت و گفت: پسرم چرا می خواهی ثروتمند شوی؟
چون امروز مادر جیمی سوار کادیلاک جدیدشان شده بود و داشتند برای تعطیلات آخر هفته به خانه ی ساحلی شان می رفتند. او سه نفر از دوستانش را همراه خود به آنجا برد، اما من و مایک را دعوت نکرد. آن ها به ما گفتند تنها به سبب این که ما بچه هایی فقیر هستیم دعوت نشدیم.
پدرم با ناباوری پرسید: آیا آن ها واقعا همین را گفتند؟
من با دلخوری و صدایی محزون گفتم: بله؛ همین را گفتند.
پدرم در سکوت سرش را تکان داد؛ عینکش را روی چشمانش گذاشت و دوباره مشغول مطالعه ی روزنامه شد. من همچنان منتظر ایستادم.
***
در صف انتظار روز شنبه
من منتظر و آماده رو به رو شدن با او بودم. حتی پدر واقعی‌ام نیز از دست او عصبانی بود. پدر واقعی‌ام که او را پدر بی‌پول می‌خوانم فکر می‌کرد که پدر پولدارم قوانین کار کودکان را نقض کرده است و باید تحت پیگرد قانونی قرار گیرد.
پدر تحصیل کرده و بی‌پولم به من گفت که باید به دنبال چیزی بروم که شایسته آن هستیم. یعنی حداقل 25 سنت برای هر ساعت. او تاکید داشت که اگر حقوقم افزایش پیدا نکند باید بلافاصله استعفا کنم.
پدر بی‌پولم با بی‌احترامی گفت: به هر حال تو به این شغل لعنتی نیازی نداری. راس ساعت 8 صبح روز شنبه، درحال عبور از همان درب قدیمی خانه مایک بودم.
وقتی وارد شدم پدر مایک گفت: بنشین و در صف انتظار بمان. سپس برگشت و وارد دفتر کوچکش شد که در کنار یک حمام قرار داشت. به دور و بر اتاق نگاهی انداختم و اثری از مایک ندیدم.
من که احساس ناراحتی می‌کردم با احتیاط بر روی صندلی کنار همان دو زنی نشستم که چهار هفته قبل هم آنجا بودند.
آن‌ها لبخندی زدند و بر روی کاناپه جابجا شدند تا جا برای من باز شود. چهل و پنج دقیقه گذشت و من از عصبانیت به جوش آمده بودم. دو زن سی دقیقه قبل با او ملاقات و آنجا را ترک کرده بودند. مرد مسن‌تر هم به مدت 20 دقیقه داخل اتاق بود و بعد رفته بود.
خانه خالی بود و من در اتاق نشیمن قدیمی در یک روز زیبای آفتابی هاوایی نشسته بودم و منتظر صحبت با مرد رذلی بودم که کودکان را استثمار می‌کرد. من صدای قدمهایش را در دفترش حین صحبت کردن با تلفن می‌شنیدم و از این‌که مرا نادیده می‌گرفت حرص می‌خوردم، اماده رفتن بودم اما به چند دلیل باز هم در آنجا باقی ماندم.
نهایتا 15 دقیقه بعد درست راس ساعت 9 پدر پولدار از دفترش خارج شد بدون این‌که چیزی بگوید با دست به من اشاره کرد تا وارد دفتر دلگیرش شوم. پدر پولدار هنگامی که بر روی صندلی‌اش می‌نشست به من گفت: می‌دانم که افزایش حقوق می‌خواهی وگرنه استعفا خواهی کرد.
من بی‌مقدمه با بغضی در گلو گفتم:
- عجب پس به قولتان عمل نمی‌کنید!
برای یک پسر بچه 9 ساله رویارویی با یک ادم بزرگ واقعا ترسناک بود. من با مکثی ادامه دادم:
- شما گفتید اگر برایتان کار کنم به من آموزش خواهید داد. خوب من برایتان کار کردم. به سختی کار کردم تمامی بازی‌های بیسی بالم را به خاطر کار کردن برای شما رها کردم. آن وقت شما سر حرفتان باقی نماندید.
شما هیچ چیز به من یاد نداده‌اید. شما درست مثل شعرهایی که در مورد‌تان می‌گویند آدم کلاهبرداری هستید، یک آدم خسیس که اهمیتی به کارکنان‌تان نمی‌دهید. مرا مجبور کردید منتظر بمانم وهیج احترامی به من نگذاشتید. من فقط یک پسر بچه‌ام و شایسته رفتار بهتری هستم.
پدر پولدار به صندلی‌اش تکیه داد، دستها را زیر چانه‌اش زد و با نگاهی عجیب به من خیره شد.
گویی در حال برانداز کردن من بود. سپس گفت: بد نبود، ظرف کمتر از یک ماه مثل بیشتر کارمندان من شدی.
من که متوجه منظورش نشده بودم با عصبانیت پرسیدم:
- منظورتان چیست؟ من فکر می‌کردم می‌خواهید به قولتان عمل کنید و به من آموزش دهید اما به جای آن مرا زجر می‌دهید این ظالمانه است واقعا ظالمانه است.
پدر پولدار به آرامی گفت:
- من دارم به تو آموزش می‌دهم.
با برافروختگی گفتم:
- چه چیزی به من آموزش داده اید؟ هیچ! شما از روزی که قبول کردم برایتان کار کنم، حتی با من حرف هم نزده‌اید. ده سنت برای هر ساعت. هاهاه. من باید کار شما را به دولت گزارش دهم. می‌دانید که ما قوانینی برای کار کودکان داریم. پدرم برای دولت کار می‌کند، می‌دانید که...
پدر پولدار گفت:
- عجب! حالا درست مثل بیشتر افرادی حرف میزنی که قبلا برایم کار می‌کردند، افرادی که یا اخراج‌شان کردم یا خود استعفا کردند. من با شجاعتی بی‌نظیر برای یک کودک کم سن و سال گفتم:
- خوب چه برای گفتن دارید؟ شما به من دروغ گفتید، من برای شما کار کردم و شما سرقولتان نبودید. شما هیچ چیز به من یاد نداده‌اید. پدر پولدار صبورانه پرسید:
- از کجا می‌دانی که من هیچ چیز به تو یاد نداده‌ام؟
گفتم:
- خوب، هیج وقت با من حرف نزده‌اید، من سه هفته برایتان کار کردم و هیچ جا آموزشی ندیدم.
پدر پولدار پرسید:
- آیا یاد دادن به معنای حرف زدن یا سخنرانی کردن است؟
پاسخ دادم:
– خوب بله!
او لبخند زنان گفت:
- این نحوه یاد دادن مخصوص مدرسه است، اما شیوه آموزش زندگی اینگونه نیست و من به تو می‌گویم که زندگی بهترین معلم توست. بیشتر اوقات زندگی با تو حرف نمی‌زند بلکه صرفا تو را به اطراف هل می‌دهد. زندگی با هر بار هل دادن به تو می‌گوید بلند شو چیزی هست که می‌خواهم به تو یاد بدهم.
من در دل از خود پرسیدم این مرد در مورد چه چیزی حرف می‌زند. زندگی با هل دادن من به این طرف و آن طرف با من حرف می‌زده است؟ حالا مطمئن بودم که باید از شغلم استعفا کنم چون من داشتم با یک دیوانه زنجیری حرف میزدم.
مشخصات فنی
نویسنده: رابرت کیوساکی مترجم: محبوبه قاقم پوش نوبت چاپ: چهارم سال چاپ: 1399 تعداد صفحات: 168 قطع کتاب: رقعی نوع جلد: شمیز شابک: 9786008866312
پیشنهاد خرید برای شما